پرنسس بارانپرنسس باران، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره

پرنسس باران ؛ هدیه ی پر شکوه خداوند ؛

شما می ایستی

سلام شکلات مامانی؛ دورت بگردم که اینقدر شیرین شدی. چند روزی هست که خودت کامل از جات بلند میشی و می ایستی و اینقدر ذوق زده میشی که شروع میکنی به نانای کردن الهی فدات شم که اینقدر نفسی.دو قدم هم برمیداری و زمین میخوری و خودت کلی به خودت میخندی. عاشقتیم یکی یه دونه مون. خدایا شکرت. ازت ممنونیم که فرشته کوچولویی بهمون عطا کردی که سالم و بی نقصه. خدایا عظمتت رو شکر. ...
31 ارديبهشت 1391

نوروزت پیروز نازنینم؛

سلام عشق مامان؛ سال نوت مبارک.امسال سر سفره 7سین دل من و بابایی یه جور دیگه خوشحال بود. آخه تو کنارمون بودی و سال دیگه ایشالا سر سفره شیطنت میکنی و اجازه نمیدی ما دعا کنیم.. شب دوم عید رفتیم تبریز خونه مامان جون اینا و هشتم عید با مامان جون برگشتیم خونه امون.. خانوم دکتر فقط اجازه داد با هواپیما بریم تبریز و من بخاطر وجود تو میترسیدم افت فشار بگیرم که خوشبختانه سفرمون عالی بود.. دیگه کم مونده بیای تو بغلمون.. ...
28 ارديبهشت 1391

رفتیم پیش عمه جونی

سلام عزیز مامان؛ هفته پیش من و شما با مادر جون و عمو جون رفتیم شاهرود خونه عمه سارا. عمه خیلی خوشحال شد و اونجا شما تا تونستی آتیش سوزوندی و حسابی با عمه سارا و عمو حمید بازی کردی. یه روزش رو رفتیم امیریه و هوای اونجا خنک بود و واقعا خوش گذشت. کلا سفر خوبی بود و عمه جونت حسابی بهمون رسید و کلی خوش گذروندیم. هر روز صبح که بیدار میشدی زود میرفتی و عمو جونت رو هم بیدار میکردی شاهرود که بودیم شما رو بردیم آرایشگاه نی نی ها و اونجا موهاتون رو مرتب کردیم یه مقدار. فدای اون گریه هات که جیگرمو آتیش زدی..     ...
12 ارديبهشت 1391

در تدارک تولد 1 سالگی

بی همتای من؛ همه دوستای نی نی سایتیت که کوچولوهای بهار 90 هستن دارن دونه به دونه 1 ساله میشن خدا حافط همگیشون باشه و امیدوارم همه اشون زیر سایه مامان و باباهاشون عروس و داماد بشن. تا تولد شما هم چیزی نمونده و من و بابایی سرگرم تدارکات تولد شما هستیم.. انشالله به خوبی برگذار بشه.. مامانی فدات شه.. می پرستیمت. ...
7 ارديبهشت 1391

بیماری

دخمل عزیزتر از جونم؛ روز آخری که تبریز بودیم شما سرما خوردی.یه سرما خوردگی ویروسی. اولش تب و اینا نداشتی و بعد 2 روز گاه و بیگاه تب میکردی و چون تعطیلات نوروز بود دکتر خودت نبود و شما رو بردیم بیمارستان. دکترای اونجا قطره و شربت دادن و چون داروهاتو نخوردی بدتر شدی بالاخره بردیمت پیش دکتر خودت.ازت خون گرفتن .الهی بمیرم برای صدای گریه هات. الهی بمیرم برای صیوریت و خوش اخلاقیت... بالاخره فهمیدن که ویروس واری خونت شده و دکتر گفت شربتت رو بخوری زود خوب میشی خدا رو شکر الان بهتری و مامانی داره شما رو با انواع سوپ تقویت میکنه... بمیرم برات که آب شدی...انشالله زودتر رو به راه میشی دلبندم.. ...
30 فروردين 1391

بوی عیدی،بوی توت،بوی کاغذ رنگی؛

بوی عیدی ،بوی توت،بوی کاغذ رنگی؛ بوی تند ماهی دودی وسط سفره ی نو؛ بوی یاس جا نماز ترمه ی مادربزرگ؛ با اینا زمستونو سر می کنم؛ با اینا خستگیمو در می کنم؛ وحشت کم شدن سکه ی عیدی از شمردن زیاد؛ بوی اسکناس تا نخورده ی لای کتاب؛ با اینا رمستونو سر می کنم؛ با اینا خستگیمو در می کنم؛ فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیا؛ شوق یک خیز بلند از روی بته های نور؛ برق کفش جفت شده تو گنجه ها؛ با اینا زمستونو سر میکنم؛ با اینا خستگیمو در میکنم؛ عشق یک ستاره ساختن با دولک؛ ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه؛ بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب؛ با اینا زمستونو سر میکنم؛ با اینا خستگیمو در میکنم؛ بوی باغچه،بوی حوض،عطر خوب نذری؛ ...
1 فروردين 1391

عید داره میاد

باران جان؛ بوی بهار همه جا رو گرفته. همیشه تکاپو برای استقبال عید رو دوس دارم.. با وجود شما امسال خود عید هم مزه شکلات خواهد داشت برامون. امیدوارم تعطیلات خوبی در پیش رو داشته باشیم. دیشب تولد عمه الهام بود.یه خبر خوب هم اینه که عمه الهام یه نی نی تو راه داره که میخواد بیاد و بشه  همبازی شما.دیشب رفتیم خونه مامان جون اینا و شما اونجا کلی برای همه نانای کردی و دل همه رو آب کردی.شب زیبایی بود. در حال نانای ...
19 اسفند 1390

باز هم بالندگی

باران مهربونمون؛ این روزا چقدر زیبا روح پدر و مادرت رو جلا میدی،چه زیبا بالندگیت رو به رخ ما میکشی؛ و ما چقدر مسروریم از داشتن فرزندی همچون تو.. چند وقت بود دنده عقب 4 دست و پا میرفتی و چقدر سرمست میشدیم از این کارت ولی الان چند روزه کامل رو به جلو وحرفه ای به پیش میری و چه ذوقی میکنیم برات. امیدوارم درهمه مراحل زندگیت و در همه شِءوناتش پله های ترقی رو یکی پس از دیگری طی کنی و به مراحل والای انسانیت برسی.آمین. عاشقیم تو را یگانه نیکوی ما......   ...
26 دی 1390

بالندگی

نازنین مامان و بابا؛ امسال شب یلدا تبریز بودیم.خیلی بهمون خوش گذشت.. شما اونجا حسابی از همه دلبری میکردی و مامان جون دیگه نمیتونست ازت جدا شه.. باران عزیزم؛تبریز که بودیم شما کاملا بدون کمک نشستی ومن برای هزارمین بار سجده شکر بجا آوردم... تبریز که میریم همیشه با بالندگی شما همراهه آفرین دخمل دردونه من...دوستت داریم بالندگیت پیاپی بی نظیرمون. ...
11 دی 1390

اولین غلت

باران بهاری ما اولین بار در 4 ماه و 9 روزگی غلت زد و ما رو غرق شادی کرد خدایا شکرت..عظمتت رو شکر.. مادر بفدای اون چشمای نازت که بعد از این غلت با تعجب نگاهم میکردی... عاشقتمممممممم بی همتای مامان   ...
26 مهر 1390